Follow me on Twitter

بیست و چهار کبک

استالین دوست داشت که پس از روزهای دراز خسته کننده‌اش، باز هم مدتی با همکارانش بماند و با نقل ماجراهای کوچکی از زندگی خودش، استراحت کند مثلا این یکی:
روزی تصمیم گرفت به شکار برود. شنل کوتاهی به تن کرد، کفش اسکی به پا کرد، تفنگ بلندی برداشت و سیزده کیلومتر راه رفت. آن وقت کبک‌هایی دید که روی درختی در برابرش نشسته بودند. ایستاد و آن‌ها را شمرد. بیست و چهار تا بودند. ولی چه بخت نامساعدی! او فقط دوازده فشنگ با خودش آورده بود! شلیک کرد، دوازده کبک را کشت، سپس راه بازگشت در پیش گرفت، سیزده کیلومتر راه تا خانه‌اش را طی کرد و یک دوجین فشنگ دیگر برداشت. دوباره سیزده کیلومتر راه طی کرد تا کبک‌ها را که همچنان روی درخت نشسته بودند دید. و سرانجام همه‌شان را کشت ...
خروشچف گفت: چه‌طور؟! واقعا می‌خواهی بگویی که کبک‌ها شاخه‌شان را ترک نکرده بودند؟
استالین پاسخ داد: کاملا. آن‌ها همانطور نشسته همان‌جا مانده بودند.

ثانیه‌ها

مادر بزرگی دارم که سواد خواندن و نوشتن ندارد اما تا دلتان بخواهد شعر و داستان بلد است. گویا برای هر جزئی از زندگی‌اش اشعار و روایت‌هایی در ذهن دارد و به کمک آن‌ها رویدادها را تفسیر و تصمیم گیری می‌کند. چند شب پیش عمیقا به این فکر فرو رفته بودم که آیا با تعریف امروزی، واقعا مادربزرگ من بی‌سواد است؟ آیا درست به او برچسب بی‌سوادی بزنیم؟ و اینکه او و امثال او، با وجود اینکه نمی‌توانند بخوانند و بنویسند چگونه به این اندازه قدرت تحلیل رسیده‌اند؟
با ترویج فرهنگ مبارزه با بی‌سوادی، انگ یا برچسب "بی‌سواد" به پدیده‌ای تبدیل شد که از طریق آن می‌شد انسان‌ها را به شیوه جدیدی طبقه بندی و البته ماشین تبعیض را هم به نوع دیگری روشن کرد. چنین شد که دیگر معیار برتری ثروتمندان بر فقرا دیگر پول و ثروت نبود و اینکه از آن پس فقرا به بی‌سوادی محض (آنچه واقعا نبودند) نیز متهم شدند.
اما موج جدیدتری از بی‌سوادی در این سال‌ها ترویج یافته که خود افراد بی‌سواد خبر ندارند که بی‌سواد هستند. "مسابقه ثانیه‌ها" یکی از نمایش‌های درست و دقیق وضعیت این نوع بی‌سوادی در جامعه ایرانی است. دانشگاه‌ها که خود به عنوان آنتی‌تز سوادآموزی سطحی در جهت تخصص‌گرایی و مبارزه با بی‌سوادی ایجاد شده‌اند، در اثر سیاست‌های نادرست و اکثرا افراطی، خودشان (البته نه در همه موارد) به کارخانه تولید بی‌سواد تبدیل شده‌اند. کسانی که حالا اسم متخصص را یدک می‌کشند و در یک حوزه دانش توان ارائه مقالات پژو هشی آنچنانی (آنچنانی!!!!) دارند، اما همچنان درتحلیل مسائل عمیق اجتماعی و سیاسی ناتوان بوده و امکان رهایی از دست زنجیره مشکلات و چالش‌های اطراف خود و حل مشکلات جامعه خود را ندارند. به طور کلی این افراد باوجود برخورداری از قدرت تجزیه بالا، همچنان از تحلیل پایین برخوردارند و با وجود کمیت بالا متاسفانه با کیفیت غریبه هستند.

کوتاه، صرفا جهت تشکر


مرسی آقای توماس مور عزیز. مرسی که نشان دادی هر چیزی را به هر قیمتی نمی‌شود به دست آورد. از تو ممنونم که به هر قیمتی در قدرت نماندی. مرسی که گفتی اگر مردی تمام وجدان خود را در مقابل دنیا بدهد نفعی نبرده، چه برسد به ولز. چه خوب پاسخ آن مرد را دادی، آن‌جا که به تو گفت توماس، الان بهترین موقع است که علیه پادشاه شورش کنی، تو در بین توده مردم محبوب هستی و تو گفتی "به چه قیمتی؟" واقعا به چه قیمتی؟
لحظه لحظه این فیلم آقای خاص را در ذهن من تداعی می‌کرد. انگار او را در قامت سِر توماس مور می‌دیدم. مرسی آقای خاص. ممنونم که رفتی و در دماوند رای دادی. ممنونم که به هر قیمتی مردم را به خیابان نکشاندی. قطعا موفقیت امروز را مدیون رای تو هستیم. تشکر!
(+) (+)


کلاه آقای کلمنتیس


در فوریه ی 1948، کلمنت گوتوالد رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه ای حساس در تاریخ قوم چک بود، از آن لحظه های سرنوشت ساز که یکی دو بار در هر هزار سال پیش می آید.
رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند، و کلمنتیس در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنتیس دلسوز کلاه پوست خز خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.
بخش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد: گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنار، با ملت سخن می‌گوید. تاریخ چکسلواکی بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه‌ای از طریق کتاب های مدرسه، دیوارکوب ها، و نمایشگاه‌ها، با آن عکس تاریخی آشنا شد.
چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات بی‌درنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته، چهره‌ی او را هم از همه‌ی عکس‌ها در آورد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است. آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی مانده، کلاه اوست که همچنان بر سر گوتوالد مانده است.
  

اِ سپریشن

جدایی اندی از کوروس همانقدر آموزنده است که جدایی موتلفه از مشارکت. قطعاً هر دو بدون یکدیگر می توانستند ادامه دهند ؛ اما مهم سهم گیری بعد از جدایی است.
موتلفه به کجا رفت ، چه بر سر کوروس آمد؟
مشارکت رو فرم تر بود ولی ماخوذ به حیا و این اساس آسیب پذیری است،حالا هر چقدر دوران رابطه کوتاه باشد. وگرنه چه کسی قبول ندارد کوروس جذاب تر از اندی بود؟
ازدواج اندی با رقاص و بک ووکال کلیپ هایشان شاید به حاشیه های جدایی دامن بزند، اما در آن نیز پندهایی نفهته است. ویا جدایی طیف شیراز و طیف علامه ادوار تحکیم وحدت. تقریبا بر هیچ کس پوشیده نیست که طیف علامه ادوار تحکیم بسیار تودل برو تر بودند ولی خب چه برسرشان آمد؟
در همین راستا جدایی بوسنی و هرزگوین گرچه بار سیاسی عظیمی داشت؛ اما اینکه هنوز اسم دو تاییشان خوشگل تر توی دهان می چرخد، نشان از تمایل بشر برای حفظ هر رابطه ای دارد که حداقل در ظاهر هم نشینی شان خیال ذهن تنبل انسان معاصر را راحت می کند. یا همین چک اسلواکی.
چه کسی از جنگ خوشش می آید؟ کدام یک از ما راضی به جدایی نادر از سیمین بودیم؟
مهم برای من فکر کردن به آن لحظه تصمیم برای جدایی است. اینکه برای آغاز آشنایی و راهکارهای پیشنهاد اول، هزار دستورالعمل نوشته شده؛اما مقاله یا خودآموزی در باب جدایی و بعد از جدایی موجود نیست.حالا انحلال حزب،حالا طلاق،حالا بِرِک آپ.
تعمیم بحث به جدایی دین از سیاست،و ترکیب جمهوریت و اسلامیت بر عهده مخاطب.
در آخر توجه شما رو به شاهکار علیرضا امیرقاسمی جلب میکنم که چگونه در سال 72 به طبعات و آفات جدایی می‌پردازد.